ورودنامردان ممنوع...!!
بدبختی
درباره وبلاگ


ای آیه ی مکرر آرامش..... میخواهمت هنوز..............!!! ای تمام آرامش من.......باز میخواهمت هنوز............... آری...... هنوز هم دریای آرزو در این دل شکسته موج میزند.......... مگذار در حسرت دیدار بمیرم! مگذار اشکهای بی پناهم ابدی شود..... مگذار تپش های قلبم فاصله پیدا کند..... مگذار چشمان خسته ام از انتظار سیاهی روند من هنـــــــــــــوز دوستت دارم........

پيوندها
برج موزیک
خط خطی های من...!!!
بی بهانه عاشقانه
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اخرخط..........!!! و آدرس loveless310.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 46
بازدید کل : 21318
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


جاوا اسكریپت

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 13:31 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد.

معلم هم داشت همه بچه ها را تشويق مي کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال ها بعد وقتى همه تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد
و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچه ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مُرده!!
 

 
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 19:43 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

 

الهی!

نازه نه؟؟؟

 
جمعه 6 اسفند 1389برچسب:, :: 13:54 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

"توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟"

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود. يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد:
"به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از استادان دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد. نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.



دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است.
دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد. قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد:
"روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود
!!!!
 
جالب بود نه؟؟؟
 
سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, :: 15:3 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 


 
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم

دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …

وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.

دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

دیوونم کرده بود .

اونم دیوونه بود .

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

بعد می خندید . می خندید و…

منم اشک تو چشام جمع میشد .

صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

وقتی می خواست بوسش کنم ٫

چشماشو میبست ٫

سرشو بالا می گرفت ٫

لباشو غنچه می کرد ٫

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .

من نگاش می کردم .

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫

لبامو می ذاشتم روی لبش .

داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.
 
سه شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
 

 
دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 12:25 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

 

 

 

 

روزی روزگار تو یه محله کوچک تو شهر بزرگ تهران چند خانواده زندگی می کردن   که این خانوادها همه همدیگرو می شناختند
تو این محله یه پارک کوچیک و سر سبزم بود که خانواده ها شب های پنج شنبه اونجا جمع میشدن گل می گفتنو گل میشنیدند یه شب از این شب ها که جوان های محله داشتند والیبال بازی می کردند توی این پارک کوچک خانوادها هم تماشاشون می کردند تا این که یه روز یه دختره که اسمش بهار بود عاشق یکی از پسرای که والیبال بازی می کردن میشه بهار از این به بعد سعی می کنه به این پسر برسه اسم پسر قصه ما ارش بود بهار بخاطره این که بشتر ارشو ببینه با سارا دوست میشه(سارا خواهر ارش)بهار اینقدر با سارا صمیمی میشه که سارا هر اتفاقی واسش می افتاد یا به مشکلی بر می خورد به بهار مگفت ولی بهار میترسید به سارا بگه که داداشو دوست داره بهار بیشتره وقتشو با سارا تو خونیه سارا اینا بود تا بتونه ارشو ببینه همین جور یه مدت گذشت

بتا اینکه یه روز بعدظهر بهار تصمیم گرفت به سارا بگه که داداششو دوست داره به با همین نیت رفت خونه سارا اینا وقتی رسید زنگ درو زد دید باخوش حالی سارا درو باز کرد به بهار گفت بهار حدس بزن چی شده بهار گفت:واست خواستگار امده سارا گفت:نه بابا دیونه ولی تو همین مایه هاست بهار گفت: چیه بگوبابا مردم از فوضولی
سارا گفت قراره یاهم فامیل بشیم اینو که شنید بهارخوش حال شدداشت بال در میورد سارارو بقل کردو بوسش کرد گفت واقعا سارا گفت اره داداشم شب به بابام اینا گفت پنشنبه تو پارک از بابا مامانت تو واسه امره خیروقت بگیره بهار با شنیدن این حرف خیلی خوش حال شد بهار خیال می کرد که ارش میخواد بیاد خواستگاریه اون اما ارش داشت می رفت خواستگاری خواهره بهار بهار بدونه خداحافظی از سارا بدو بدو رفت خونه منتظر بود زود تر پنج شنبه شب بشه چند شبانه روز شدو پنج شنبه شب فرا رسید خانواده ارش اینا تو پارک به خانواده بهار گفتن که 
پسره ما از دختره شما خوش امده می خوایم بیام خواستگاریه دختر کوچیکیتون خانواده بهار اینام قبول کردن بهار اینو که فهمید اشک تو چشماش جمع شد رفت خونه تا صبح تو اناقش گریه کرد روز خواستگاری فرا رسید ارش با خانواده رفت خانه بهار اینا
تا از خواهره بهار خواستگاری کنه و کرد 
جواب مثبت بود قرار عروسی گذاشتن پنجشنبه مکان عروسیم که همون پارک محله یک هفته گذشت ارش با پریا ازدواج کرد اما هنوزم بهار دوستش داشت ارشو ولی بخاطره ابجیش هیچی نمی گفت
یه مدت گذشت ارش با پریا زندگی می کرد پس مدتی ناگهانی ارش حالش بعد شد ارشو بردن بیمارستان فهمیدن ارش بیماری قلبی داره و وضعیتشم اصلا خوب نیست و باید حتما یه قلب برای او پیدا کنند این به گوشه بهار رسید خیلی ناراحت شد بعد فهمید گروی خونیه ارش با خودش یکیه تصمیم گرفت قلبشو بعده به ارش او می دونست خانوادش با این کار موافقت نمی کنن واسه هممین تصمیم گرفت که یه یجوری مرگ مغزی بشه بعد یه نامه نوشت 
بعدم یه امپوله اشتباه زد به خودش و مرگ مغزی شد

تو نامه این جور نوشته بود
سلام به همه... میدونم شاید هیچ وقت منو نبخشین ولی من از خیلی وقت پیش ارشو دوست داشتم 
و نمی تونستم بدونه اون زندگی کنم وقتی دیدم امد خواستاری پریا بخاطره پریا خود کشی نکردم که زندگی واسش تلخ نشه حالام از کاری که می خوام بکنم ازیم چون با یه تیر دو نشون می زنم 1.زندگیه عشقمو نجات میدم 
2. باعث میشم خواهرم بیوه نشه
من دیگه حرفی ندارم قلبمو بعدین به ارش پیوند بزنی همتونو دوست دارم 
خلاصه قلب بهارو میدن ارش ارش خوب میشه بعد دیگه اسمه اون پارکو می زارن پارک بهار و بهارو تو اون پارک خاک می کنند همه هر پنجشنبه میرفتن سر خاک بهار 
این است
نهایت عشق