ورودنامردان ممنوع...!!
بدبختی
درباره وبلاگ


ای آیه ی مکرر آرامش..... میخواهمت هنوز..............!!! ای تمام آرامش من.......باز میخواهمت هنوز............... آری...... هنوز هم دریای آرزو در این دل شکسته موج میزند.......... مگذار در حسرت دیدار بمیرم! مگذار اشکهای بی پناهم ابدی شود..... مگذار تپش های قلبم فاصله پیدا کند..... مگذار چشمان خسته ام از انتظار سیاهی روند من هنـــــــــــــوز دوستت دارم........

پيوندها
برج موزیک
خط خطی های من...!!!
بی بهانه عاشقانه
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اخرخط..........!!! و آدرس loveless310.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 21305
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


جاوا اسكریپت

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

 

دخترها:

 

توی ماهیتابه روغن میریزن

اجاق گاز رو روشن می کنن

تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن

چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

 

 

پسرها:

 

توی کابینتهای بالای آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن

توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بالاخره پیداش میکنن

ماهیتابه را روی اجاق میذارن

توی ماهیتابه روغن میریزن

توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن

یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن

چند تا فحش میدن

دنبال کبریت می گردن

با فندک اجاق گاز رو روشن می کنن

و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر می داره

ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشیدگی می داد)

ماهیتابه رو روی اجاق میذارن

و توش روغن واقعی میریزن

تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن

چند تا فحش میدن و لباس می پوشن

میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میگیرن و برمی گردن

تلوزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند می کنن

روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره توی ماهیتابه روغن میریزن

تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن

دنبال نمکدون میگردن

نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن

دنبال کیسه نمک میگردن و بالاخره پیداش میکنن

نمکدون رو پر از نمک میکنن

صدای گزارشگر فوتبال رو می شنون و میدون جلوی تلویزیون

نمکدون رو رو میز میذارن و محو تماشای فوتبال می شن

بوی سوختگی رو استشمام می کنن و میدون توی آشپزخانه

چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل می ریزن

توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن

باچنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن

صدای گل رو از گزارشگر میشنون و میدون جلوی تلویزیون

سریع برمیگردن توی آشپزخانه تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن

ماهیتابه رو میندازن توی سینک

دنبال ظرفهای مسی میگردن

قابلمه مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن

چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن

یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون بردارن

چند ثانیه فوتبال تماشا می کنن

یاد غذا میفتن

میدون توی آشپزخونه

روی باقیمونده تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز می خورن

چند تا فحش میدن و بلند میشن

نمکدون شکسته رو توی سطل آشغال میندازن

قابلمه رو بر میدارن و بلافاصله ولش میکنن

چند تا فحش میدن و انگشتاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن

با یه پارچه تنظیف قابلمه رو بر میدارن

پارچه رو توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن

نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و

 
شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

 


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه