ورودنامردان ممنوع...!!
بدبختی
درباره وبلاگ


ای آیه ی مکرر آرامش..... میخواهمت هنوز..............!!! ای تمام آرامش من.......باز میخواهمت هنوز............... آری...... هنوز هم دریای آرزو در این دل شکسته موج میزند.......... مگذار در حسرت دیدار بمیرم! مگذار اشکهای بی پناهم ابدی شود..... مگذار تپش های قلبم فاصله پیدا کند..... مگذار چشمان خسته ام از انتظار سیاهی روند من هنـــــــــــــوز دوستت دارم........

پيوندها
برج موزیک
خط خطی های من...!!!
بی بهانه عاشقانه
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اخرخط..........!!! و آدرس loveless310.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 21312
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


جاوا اسكریپت

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 17:52 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

 


پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
خاک توسر هرچی مرد که تودنیاست.................
 
شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

 

news


رابرت و کریستن با هم هستند یا نیستند؟ این یک مسئله پیچیده است که ذهن میلیونها هوادار توآیلایت را در سرار جهان به خود جلب کرده است و هیچ یک از این دو نفر عجله ای برای مشخص کردن موضوع ندارند.
با اینکه تعهدات کاری این دو ستاره را مجبور کرده بود در مراسم اولین نمایش اکلیپس در لندن شرکت کنند اما هیچ شانسی برای دیدن این زوج در کنار یکدیگر بر روی فرش قرمز نبود تا حداقل از حرکات آنها بشود فهمید که رابطه این دو در چه وضعیتی قرار دارد

کریستن در جملات نه چندان سفت وسختی گفته است که من “هیچگاه با صحبت کردن در مورد روابط عاشقانه ام آنها را بی ارزش نمیکنم.” اگرچه او در مورد علاقه و نزدیکیش به راب در گذشته صحبت کرده است.
“او آدم بزرگی است، از آن نوع پسرهایی است که میتواند هر دختری را شاد نگهدارد. او باهوش و فروتن است و بهترین دوست من است.”
رابرت نیز عمق رابطه شان را اینگونه توصیف میکند: “وقتی ما با هم هستیم، همدیگر را به خوبی درک میکنیم.” رابرت که 24 ساله است در جای دیگری گفته است: “ما هر یک میدانیم که دیگری به چه فکر میکند و برای مدت طولانی به هم بسیار نزدیک بوده ایم. کریستن دختر شگفت انگیزی است.”
با وجود تفاهمی که از حرف های این دو به نظر میرسد، آنها به ندرت بین مردم و آشکارا در کنار یکدیگر دیده میشوند. زمانیکه کریستن در مراسم نمایش افتتاحیه فیلم Remember Me که رابرت در آن بازی کرده بود حضور یافت، خیلی مراقب بود که با راب از او عکسی گرفته نشود.
حتی در نمایش های افتتاحیه توآیلایت او اکثراً در حال عکس گرفتن با تیلور لاوتنر دیده میشد و در مصاحبه ها میگفت که چه قدر زیاد تیلور را دوست دارد.
شاید رابرت و کریس صرفاً به این نتیجه رسیده اند که خیلی آسانتر خواهد بود که آنها جلوی تحریک بیش از حد هیجانات هوادارانشان را بگیرند و رابطه شان را مخفیانه و پشت در های بسته نگهدارند.
رابرت در هنگام حضورش در جشنواره بفتای امسال گفت: “بشدت سخت و مشکل است وقتیکه ما با هم هستیم. ما نمیتوانیم همزمان به جایی وارد شویم به خاطر اینکه هواداران از کنترل خارج میشوند. قرار بود که ما در اینجا به عنوان یک زوج حضور داشته باشیم، اما این غیر ممکن است. ما با هم هستیم و این یک رخداد عمومی است، اما این کار آسان نیست.”
برای اینکه ببینیم آیا آنها تبدیل به آنجلینا جولی و برد پیت بعدی خواهند شد یا خیر باید منتظر ماند و دید، اما فعلاً رابرت و کریستن عشقشان را زیر لایه ای از ابهام نگه میدارند.

 

 

 

 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : ♥ ღ ღ ♥ ღسمیرا ♥ღ ღ ♥ ღ

سلام

حالم اصلا خوب نیست

نمیدونم چرا خدا اینقدر منو احساساتی افریده که بادیدن یه صحنه تاچندروز پکرم

دلمم دردمیکنه.......ازهمون عادتای دخترونه......

بعضی وقتا حتی ازدختر بودنم متنفرمیشم.........

اه....

حتی از خط خطی کردن این صحفه هم خسته ام

دارم امین حبیبی گوش میدم اخه ارومم میکنه.........

کاش امید الان کنارم بودی... اخ... دستمو دورگردنت حلقه میکردمو نیم ساعت توچشات

زل میزدمو گریه میکردم

مثه همیشه.......... مثه وقتایی که کم میاووردم تو بغلت گریه میکردم..........توهم

گریه میکردی

نیستی ..........توهم نیستی.......

دوست دارم هرجاهستی

بای